هانیاهانیا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 6 روز سن داره

هانیا عشق قشنگ مامان و بابا

شمارش معکوس

ستاره قشنگم، دختر نازنینم سلام بالاخره یه فرصتی پیش اومد تا دوباره برای مهربون ترین و لجبازترین دختر دنیا مطلب بنویسم. مطلب که چه عرض کنم اتفاقاتی که این چند روزه افتاده رو می خوام به دست تاریخ بسپارم و حک کنم. مهمونامون اومدن و رفتن و چه زود گذشت. دو سه روزی حسابی سرگرم بودیم و میزبان خاله شیرین و عمو محمد بودیم. یه اتفاق خیلی خوبی هم که افتاد این بود که بالاخره خاله سارای مهربون و همسر عزیزشون رو هم زیارت کردیم. خاله سارا این رو بدون اینجا همه دوست دارن و مخصوصاً پدر و مادر آقا مهدی حسابی ازت تعریف کردن. من و هانیا و مهدی هم که از قبل ارادت داشتیم و با دیدنتون بیشتر از پیش دوستتون داریم. باز هم شرمندمون کردید و بابت کادوی خیلی خیلی ق...
29 ارديبهشت 1393

اسباب کشی

همراه روزهای خوبم سلام نمی دونم چرا همیشه فصل بهار خیلی دیر و کشدار می گذره... انگار یه عمر از عید گذشته و هنوز تو نیمه های اردیبهشت ماهیم... زیاد این روزها رو دوست ندارم. به شدن خسته ام چون دارم وسایل خونمون رو جمع و جور و بسته بندی می کنم تا اگه خدا بخواد اول خرداد ماه بریم خونه جدید و بزرگمون. بالاخره می تونی توی یه فضای بزرگ هر چقدر که دوست داری بدو بدو کنی و شاد باشی و هوار بکشی... حس غریبی دارم. از یه طرف خوشحالم که داریم می ریم و می تونیم اولین قدم رو برای استقلال کامل برداریم ولی از یه طرف هم خیلی خیلی ناراحتم که مادر جون و پدر جون تنها می مونن. شوخی نیست جایی نزدیک هفت سال زندگی کنی و بعد از این همه اتفاقات خوب و بدی که افتاده او...
22 ارديبهشت 1393

شب آرزوها

محبوب دل مادر سلام بالاخره تنبلی رو کنار گذاشتم و صبح زود پا شدم و دوباره پیاده روی رو شروع کردم. ساعت 7 رفتم و 8 برگشتم. خیلی باحال بود و حسابی خسته شدم ولی می ارزید... این یکی دو هفته انقدر سرمون شلوغه و بدو بدو داریم که به هیچ کار دیگه ای نمی رسیم... اول اینکه یه خونه خریدیم و داریم تجهیزش می کنیم البته نمی خواهیم بریم و توش زندگی کنیم. خونه دلخواهمون رو اگه خدا بخواد یکی دو سال دیگه می خریم. دوم اینکه داریم دنبال یه جای بزرگتر برای اجاره می گردیم چون خونمون خیلی کوچولو و تا دو قدم می چرخی و بازی می کنی به آخرش می رسی پس من و بابا مهدی تصمیم گرفتیم بعد از هفت سال یه خونه بزرگتر بگیریم. سوم اینکه خاله شیرین اینا می خوان بیان اینجا و این...
12 ارديبهشت 1393

فرشته ای به نام مادر

هانیای عزیزم سلام بالاخره بعد از یه مدت طولانی ساعت 8 صبح امروز 31 فروردین فرصتی دست داد تا بتونم حرف های دلم رو برات بنویسم... توی این مدت اتفاقات زیادی رخ داده... مسافرتی که رفتیم تهران مهمترینش بود. تقریباً یه هفته ای مهمون خاله شیرین اینا و زهراجون اینا بودیم و حسابی بیشتر از همه به شما و گلسا خوش گذشت. دیگه چی کار بگم که نموند انجام نداده باشید.خیلی بهشون زحمت دادیم و برای پذیرایی ازمون سنگ تموم گذاشتند. این عکس رو خونه خاله شیرین ازت انداختم. هانیا در حال کاکائو خوردن. شیطنت و تخسی توی عمق چشمات بیداد می کنه...   حسابی شیطنت کردید و با هم بازی کردید و همه جا رو ریختید به هم. توی آخرین روزها هم دسته گل به آب دادی و...
10 ارديبهشت 1393
1